آخر چرا میان این همه سفیدی، من باید سیاه سیاه باشم؟شاید تکهای از شب باشم؟باید شبیه خفاشها، گوشهی غارها قایم شوم؟یعنی غار هم در دل کوه قایم شده؟چند روزی میشد که کوهها این پرسشهای شبرنگ را تکرار میکردند تا این که یک غروب، شبرنگ پوپکی را دید بر شاخهی سرو.پوپکی که جوابی برای پرسشهای گرگی به نام شبرنگ داشت.