حالا که داری به من فکر میکنی
زمان را روی پنجشنبه نگه دار
برف ببارد
از لای سفیدیِ کاغذها بهسمتم بدوی
خیابان زیر پاهایمان لیز بخورد و
حال آدمبرفیها خوب شود
حالا که داری به من فکر میکنی
عطر قهوه را بریز روی فالِ میز
دریا از کافه سرریز کند و
ماهیها بهسلامت از مرز بگذرند
حالا که داری به من فکر میکنی
نور را کم کن
صدای خندههایمان بپاشد بر کفِ اتاق
ستارهها بچسبند به سقف و
درهای آسمان بهروی پرندهها باز شود
حالا
از خوابهایم بپرس که چقدر تو را دیدهاند
از چشمهایم
که چقدر تو را چکیدهاند
از قدمهایم
که چقدر تو را قدم زدهاند
حالا که داری به من فکر میکنی
خوابهایم از مرز گذشتهاند
عطر قهوه بر میزِ کناری ریخته است
پرندهها ماه را دوره کردهاند و برف
برف
برف بر حالِ من نشسته و
پنجشنبه است.