زمستان هزار و سیصد و سی و یک، مادرم بیمار شد و زیر کرسی افتاد. یک روز به طور ناگهانی زنان و مردان همسایه سراسیمه و شتاب زده یکی پس از دیگری وارد خانه ما شده و هول هولی کارهایی انجام می دادند. بله مادرم فوت کرده بود ...