آنسان که تو میآمدیپرشور و بیقرار، مثل موجبیگمان ضمیر جمعِ تو، دریا بودمیشنوی صدایم را؟من هنوز در پاییز همان سال ماندهاممنجمد_در میان حجم عظیمی از اندوه و یخ _و خون نیست آنچه در رگان نازک من میگرددجراحت استمیشود که بیایی؟بیایی و باهم بهار را به خانه برگردانیمو گلدانها را دوباره در ایوان خانه بچینیمو در لابهلای آهنگهای ویکتور خارا دوباره اشک بریزیمبیائی و خونت از سنگفرش خیابان به شقیقهات برگرددانگار نه انگار که مردهای توانگار نه انگار که من، ترسیدهام از گلوله و باتومنمیشود که بیایی؟نه! نمیشود که بیاییمیدانم حسرت، جنازهء رویاستباید در تدارک کفنی باشمبرای اینهمه بهاری که نیامده است