به شب نکشيد که ملاممد فرار کرد. کسي هم نفهميد کي از خانۀ محقرش در جنب مدرسه، بيرون رفته بود؟ زن و بچههايش را رها کرده بود و رفته بود. به زنش گفتند او ديگر شوهرت نيست چون مرتد شده و اگر خبري از او يافتي بايد اعلام کني چون قتل مرتد واجب است وگرنه معاونت بر إثم کردهاي و مجازات ميشوي.
زن مفلوک چادرنمازي روي سرش کشيده و بچهها را گوشۀ اتاق، پشت خود قايم کرده بود. انگار مردها آمده بودند بچههايش و مخصوصاً دخترهايش را بدزدند. اين حرفها را که شنيد، بدنش سست شد، قبل از آن سنگيني خاصي روي شانههايش حس ميکرد ولي در آن لحظه حس کرد سنگيني شانهها به زير شکمش به کليههايش منتقل شده است و هر چه سعي کرد خودش را نگه دارد نشد که نشد؛ خودش را خيس کرد.